شب بـارانی

می آیم و می گـریم در یـک شب بـارانی   

وقتی که تو هم حتی این درد نمی دانی

در عمق نـگاه امشب جـز درد نمی گنجد 

مانده است خوشی هایم در کیف دبستانی

لالایی بـاران را در گــوش دلــم خـوانـدنـد       

صبح است دمی بنشین ای دل دل طوفانی

می بـارد و می ریزد بـر پـهنک رخـسارم     

اشکی که نمی بینی رازی که نمی دانی

بـر سایـه ی دیـواری آویـختم از انـدوه         

می ریخت فرو بر سر ویرانی و ویرانی

بـاران نـگاهـم را بــر آینه مـی بــارم                    

این کیست در آئینه تندیس پریشانی

شعرمن و شعرتو خون شیهه ی طوفانهاست 

بـر دار و ببر مـارا دریـا تـو بــه مهمانی

در جاده به دنبالت می آیم و کوچت را          

می بینم و می گریم در یک شب بارانی

شعرناگفته

نه!

کاری به کار عشق ندارم!

من هیچ چیز وهیچ کسی را

دیگر در این زمانه دوست ندارم

انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا هر چیز وهر کسی را

که دوست تر بداری

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهرمار باشد

از تو دریغ می کند

پس من با همه وجودم

خود را زدم به مردن

تا روزگار دیگر

کاری به کار من نداشته باشد   

این شعر تازه را هم

ناگفته می گذارم...

تا روزگار بو نبرد...

گفتم که

کاری به کار عشق ندارم

آخرین قصه

 

آخرین قصه !

بیا ای بی وفای من

و امشب را فقط امشب

برای خاطر آن لحظه های درد

کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن

که من امشب برای حرمت عشقی

که ویران شد

برایت قصه ها دارم

تو امشب آخرین اشکم بروی گونه می بینی

و امشب آخرین اندوه من مهمان توست

بیا نامهربان

و امشب را کنار بستر تاریک من شب زنده داری کن

چه شبهایی که من تا صبح برایت گریه می کردم

و اندوهم همیشه میهمان گوشه و سقف اتاقم بود

قلم بر روی کاغذ لغزشی دشوار می پیمود

که من در وصف چشمانت

کلامی سهل بنویسم

درون شعر های من

همیشه نام و یادت بود

درون قصه های من

همیشه قهرمان بودی

ولی امشب کنار عکس های پاره ات آخر

تمام شعرهایم را به آتش می سپارم من

درون قصه هایم ، قهرمانهارا

به خون خواهم کشید آخر

و دیگر شعرهایم بوی خون دارد

ببخش ای خاکی خسته

اگر امشب به میل من

کنارم تا سحر بیدار ماندی

برای آخرین شب هم ز چشمت عذر می خواهم

که امشب میزبان

رنج من گشتی

«خداحافظ»

برای آخرین لحظه «خداحافظ ....!؟»